زینب سادات مامان زینب سادات مامان ، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره

زندگی من،زینب سادات

رفتن....

وقتي عنوان رو نوشتم ياد اين جمله افتادم" هر رفتني رسيدن نيست اما براي رسيدن چاره اي جز رفتن نيست." سلام همگي خوبيد؟؟ اينجا كه خيلي خبره يه جورايي دلهره عجيبي دارم اما نبايد زياد بترسم امروز بعد از پرداخت الكترونيكي هزينه خوابگاه ديدم اسامي هم اتاقي هام جلوم اومد و به ترتيب: زهرا, عاطفه,... شوكه شدم آخه قرار بود فردا همراه يكي از رفقا بريم كه مثلا دو تايي تو يه اتاق باشيم .... فردا بايد صبح علي الطلوع از خواب بيدار بشم يعني ساعت 5 . واي كه چقدر خسته ام از بس امروز و ديروز يه چيزي گذاشتم تو كيف و يه چيز ديگه ازش برداشتم اين داداش هم كه خدا عمرش بده فقط بلده بگه تو نميذاري من درس بخون...
29 شهريور 1390

انتگرال

یه آقایی که دکترای ریاضی محض داشته، هر چقدردنبال کار می گرده بهش کار نمیدن!! خلاصه بعد از کلی تلاش، متوجه میشه شهرداریتعدادی رفتگر بی سواد استخدام می کنه !! میره شهرداری خودش رو معرفی می کنه و مشغول به کار میشه ...! بعد از دو سه ماه میگن همه باید در کلاسهای نهضت شرکتکنید! این بنده خدا هم شرکت می کنه !! یه روز معلم محترم در کلاس چهارم، ایشون رو می بره پایتخته تا مساحت یک شکلی رو حساب کنه! تو این فکر بوده که انتگرال بگیره یا نهکه می بینه همه دارن داد می زنن : انتگرال بگیر   ...
25 شهريور 1390

عشقبازي به همين آساني است...

عشق بازی به همین آسانی است... که گلی با چشمی بلبلی با گوشی رنگ زیبای خزان با روحی نیش زنبور عسل با نوشی کارهمواره باران با دشت برف با قله کوه رود با ریشه بید باد با شاخه و برگ ابر عابر با ماه چشمه ای با آهو،برکه ای با مهتاب و نسیمی با زلف دو کبوتر با هم وشب و روز و طبیعت با ما   عشقبازی به همین آسانی است... شاعری با کلماتی شیرین دست آرام و نوازش بخش بر روی سری پرسشی از اشکی وچراغ شب یلدای کسی با شمعی و دل آرام و تسلا و مسیحای کسی یا جمعی   عشقبازی به همین آسانی است... که دلی را بخری ...
21 شهريور 1390

نتيجه نهايي

سلام به همگي جلوي تلويزيون بودم كه اخبار اعلام كرد كمتر از چهار ساعت ديگه پرونده كنكور 90 بسته ميشه .... دلم هري ريخت. همه بدنم شده بود مثل يه تكه يخ. اما هنوز بايد صبر ميكردم حداكثر چهار ساعت. يكي از دوستان گرامي پيام داد بريم عروسي منم از خدا خواسته برا همين قبول كردم اما بايد بگم اين سخت ترين عروسي عمرم بود.... ساعت 12 سريع خودمو رسوندم پاي كامپيوتر اما هنوز خبري نبود.... يه دفعه ديدم رو سايت نوشته نتايج نهايي صبح روز يكشنبه ساعت 8 اعلام ميشه. ديگه هر چي از دهنم دراومد نثار سازمان سنجش محترم كردم ..... تا ساعت دو بيدار بودم كه چشام سنگين شد و خوابم برد با صداي تك دوست گرامي پريدم كه پيام داد "اومد" رفتم جلوي كامپيوتر فقط خدا خدا ...
20 شهريور 1390

حق الناس

باران همچنان مي باريد و هيچ كس از سنگر بيرون نمي رفت مگر براي رفع حاجت يا آوردن آب از لب چشمه. صبح با صداي بچه ها از خواب بيدار شديم تا صبحانه بخوريم اما چه صبحانه اي! نه ناني براي خوردن بود و نه پنير و مربايي.فقط چاي آماده بود و سفره خالي از نان. بچه ها پرسيدند : "چه كار كنيم ؟"به فكرم رسيد كه از جيره خشك قاطر ها استفاده كنيم. به بچه ها گفتم: يك فكري , يك گوني نان خشك كنار توالت افتاده كه براي قاطر هاست. به محض اينكه اين را گفتم ابراهيم ابراهيمي گفت:"آخ جان , رفتم كه بيارم." بلند شد و به سمت توالت دويد كه با صداي بلند گفتم : "ابراهيمي , صبر كن رضا تاجيك چشم هاي قاطر را بگيرد , يك وقت قهر نكند. بعد نانش را بردار." طولي نكشيد كه ابراهيمي با...
16 شهريور 1390

دلتنگم...........

دلم برا خودم و روياهام تنگ شده چه چيزايي كه تو سرم نبود چه فكرايي كه نداشتم يكي از دوستام آزاد قبول شده ميره پزشكي. اما من چي؟ حق من اين نبود.... اصلا شايد دارم حق رو اشتباه تعريف ميكنم شايد... شب با دختر خالم رفتم پارك تقريبا يه سال و نيم داره.... يادم اومد بچه كه بودم خيلي دوست داشتم بزرگ بشم اما امشب ازته دل آرزو كردم كاش هنوز به اندازه فاطمه بودم .... ...
14 شهريور 1390

دانشگاه... ساعت...باغ...

سلام به خودم و همه دوستان...  ديگه زياد به فكر نتايج دانشگاه نيستم انگار برام عادي شده اما از يه چيزي خيلي مي ترسم اينكه يه جاي   دور (مثلا اهواز) قبول بشم اون وقته كه بايد بشينم زار بزنم به حال خودم. نتايج دانشكاه آزاد هنوز نيومده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چند تا از دوستام آزاد دادند شايد برن شايد هم نرن.........آقا ديشب اومده ميگه آزاد  امتحان دادي؟؟؟؟؟ گفتم مگه نميدوني برا خوندن پزشكي آزاد باید ميليونر باشي؟ ؟؟ميگه نميشه سال ديگه امتحان بدي؟ ميگم چرا ميشه به شرط اينكه ديوونه باشم...   امروز صبح همراه يكي از دوستان رفتم شهر گردي ... ده بار تموم اين خيابونا رو بالا وپايين كردم واسه كوتاه كردن بند ساعتم آخر هم يه نقره فروش این کارو انجام...
14 شهريور 1390

ما پانزده نفر بوديم

پانزده نفر بوديم كه دبيرستانمان تمام نشده رفتيم جبهه.با هم دوست هم محلي و هم هياتي بوديم.برعكس الان جثه ام از همه شان بزرگ تر بود ولي از نظر سني كوچك ترينشان بودم.هم قسم شده بوديم كه تا شهيد نشديم از خط برنگرديم. چند ماه اول در هر عملياتي شركت مي كرديم و هر پانزده نفرمان صحيح و سالم بر مي گشتيم حتي كوچك ترين خراشي هم بر نمي داشتيم . رويمان نمي شد سرمان را بالا بگيريم تا اين كه طلسم شكسته شد و يكي مان شهيد شد.همه خوشحال و سر حال بوديم و منتظر رفتن.عمليات بعدي سه نفر ديگرمان هم رفتند پيش خود خدا. توي صف حركت مي كرديم كه پلاكم افتاد . خم شدم كه برش دارم تير خورد وسط پيشاني دوستم. او هم رفت.انگار پنج قل خوانده باشند برايم.تير مي چرخيد و مي چرخ...
9 شهريور 1390

روزي از روز ها.......

روزي از روز ها شبي از شب ها خواهم افتد و خواهم مرد اما مي خواهم هر چه بيشتر بروم تا هر چه دورتر بيفتم تا هر چه ديرتر بيفتم هر چه دورتر و ديرتر بميرم نمي خواهم حتي يك گام يا يك لحظه پيش از آن كه مي توانسته ام بروم و بمانم افتاده باشم و جان داده باشم........ "دكتر شريعتي"
5 شهريور 1390